گم می کنی ...
گم می کنی در خاطرت ، بود و نبودم را . . .
یک شب بیا مهتاب و روشن کن حدودم را
شبهای مالامال ِ از فقر و رکودم را . . .
یک شب ، بیا سیلی بزن بر صورت مرداب
باخود ببر تا سینه ی امواج ، رودم را . . .
آشفته می پیچد خیالت در سرم امشب
گم می کنی درخاطرت ، بودو نبودم را . . .
فکرت شبیخون می زند ، در خواب و بیداری
از هم جدا می سازد ارکان وجودم را
افسرده ام ، یخ زد دلم در زیر خاکستر
با یک نگاهت تازه کن رنگ کبودم را . . .
فواره ای افتاده ام در دام خاموشی . . .
با بوسه ات ، آتش بزن میل صعودم را . . .
یک شب بیاور کل ِ گرمای وجودت ر ا . . .
با یک بغل نرگس ، مهیا کن فرودم را . . .